به گزارش گروه رسانه‌ای شرق،

«مفهوم ایران» موضوع غریبی است. به این عبارت که می‌اندیشیم، مملو از احساسات متفاوت می‌شویم که شاید برای خودمان هم ناشناخته باشد؛ احساساتی که معلوم نیست از کجا سر بر آورده و وجود ما را تسخیر کرده است. علی میرسپاسی کتابی با عنوان «کشف ایران» دارد؛ عنوانی که بسیار جذاب و تأمل‌برانگیز است و آدمی را برمی‌انگیزد تا فارغ از محتوای کتاب به کشف ایران در ذهنیت خودش مبادرت کند.

هر آدمی به فراخور تجربیات زیستۀ خود در بزنگاه‌های متفاوت ایران را کشف می‌کند. البته این‌گونه نیست که هر کسی در ایران به دنیا آمده و در آن بالیده است، الزاماً ایران را کشف کرده باشد. کشف ایران در لحظات تکینی به وقوع می‌پیوندد که جان و جهان ما را به‌لحاظ عقلانی و عاطفی متأثر می‌سازد. اولین بار ایران را با گل غفور جهانی کشف کردم. گلی که چندان غرورآفرین نبود؛ توپ به پای غفور جهانی خورد و ایران برای بار نخست به جام جهانی رفت. صدای گزارشگر فوتبال آن روز را به‌خوبی به یاد دارم: «گل جهانیِ غفور جهانی». بعد از آن در روزهای انقلاب بود که دوباره ایران را کشف کردم. در درگیری همافرهای نیروی هوایی با گارد شاهنشاهی بود و ما پیاده می‌دویدم تا خودمان را به آنجا برسانیم و به آنها کمک کنیم. هیچ کمکی از دست ما برنمی‌آمد؛ این غلیان شور و احساس عشق به ایران بود که ما را می‌دواند. در آن فضای پر از دود آتش ایران تنها و غریب نبود. برخلاف روزهای پیروزی بعد از انقلاب که به‌یکباره ایران غریب و تنها ماند و فراموش شد.

میرسپاسی در مقدمۀ کتاب «کشف ایران»، نقل‌ قولی از طالبوف می‌آورد که نشانگر عمق عشق به وطن است. وطن نه به‌عنوان جایی که در آن زندگی می‌کنیم و نه جایی که به ما هویت می‌بخشد. وطن نه جایی که جغرافیای ما را در جهان تعیین می‌کند، بلکه به معنای وجود ما است، آنچه با وجود ما یکی شده است. بخش لاینفکی که هر کجا برویم همچون پوستۀ سخت لاک‌پشت با ما است. طالبوف این را عمیقاً احساس کرده بود: «بنده به غیر از تبریز در هیچ نقطه‌ای نمی‌خواهم اثری از من بماند. بنده محب عالَم و بعد از آن محب ایران و بعد از آن محب خاک پاک تبریز هستم».

فرماندۀ ما ترک بود و از همان اول هم تصمیم گرفته بود مرا سر جای خود بنشاند و به نظم درآورد. وقتی خواسته‌اش عملی نشد، نفرت جایش را گرفت. ما هر دو ایرانی بودیم و برای ایران می‌جنگیدیم. من سربازش بودم، در پایین‌ترین درجه نظامی، پس چرا دوستم نداشت! یک بار به او گفتم جناب سروان اینجا زندگی لحظه‌ای است. برافروخته شد و فریاد زد: «این را خودم بهتر می‌دانم!». قبل از عملیات، پشت خاکریز فوتبال بازی می‌کردیم. نمی‌دانم چطور شد مرا انتخاب کرد. آن روز، آن توپ کوچک پلاستیکی دنیای ما را عوض کرد. کنار هم برای پیروزی بازی می‌کردیم، شاد بودیم، با اینکه هنوز نفرت او پایدار بود. خیلی مانده بود تا ایران را کشف کنیم. تا هنگام عقب‌نشینی و شکست که توی کانال به هم رسیدیم؛ تمام لباسش خون‌آلود بود اما اسلحه و تجهیزاتش را زمین نمی‌انداخت. گفتم: «جناب سروان بگذارید کمک‌تان کنم». نگذاشت، آرام پشت سرم قدم برمی‌داشت تا به خاکریز خودمان رسیدم، همان‌جایی که صبح رهایش کرده بودیم. پشت خاکریز پر از جنازه و زخمی بود. در این شرایط نه‌تنها ایران را کشف نکردیم، بلکه با خشمی فروخورده به یکدیگر می‌نگریستم. ما در جبهۀ کوچک خود شکست‌خورده بودیم، اما در جبهه‌ای بزرگ‌تر خرمشهر آزاد شد. دیگر فرمانده را ندیدم، تا روزی که کنار جاده ماشین فرماندهی نگه داشت و سربازی مرا از میان سربازهای دیگر صدا زد. با حیرت به طرف ماشین رفتم. فرمانده‌مان بود، فقط گفت: «بپر بالا پسر!» و خودش را کنار کشید و جا برایم باز کرد. از پشت شیشۀ شکسته و گل‌اندود به جاده که در افق بی‌انتهایی گم شده بود زل زدم و احساس کردم از اینکه ایرانی‌ام خوشحالم.

این روزها باز ایرانِ گمشده در حال پیدا شدن است. هر آدمی یک‌جور آن را پیدا خواهد کرد و هر کسی با زبان خودش با ایران سخن خواهد گفت. مهم نیست با چه زبانی و با چه احساسی. مهم این است در این شرایط دشوار جنگ میان ایران و اسرائیل، در جای درست بایستاد و ایران واقعی را از میان دود و غبار و آتش و خون دوباره کشف کند. کشفی که بتواند با غرور به آن ببالد.

* عنوان یاداشت برگرفته از کتابی به همین عنوان نوشته علی میر سپاسی است که اخیرا در نشر نی منتشر شده است.

آخرین اخبار یادداشت را از طریق این لینک پیگیری کنید.

source

توسط argbod.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *