خدا را شکر که «سعیده» گوشی را برنمیدارد. گوشی را بردارد که چه بگویم؟ چه بشنود؟ به سعیده فکر میکنم. از دانشگاه یاسوج، از شهری که انگار هزار ساعت از تهران دور است. نمیشود صاف سوار تاکسی شد و رفت خانه سعیده تا با بچههای دیگر حلوا درست کنیم یا هسته خرما را درآوریم و وسط آن گردو بگذاریم. اگر بودم، طاقتم نمیگرفت این دفعه، بعد از نیلوفر که کمر اسد امرایی و همسرش اکرم و دخترش امیلی را خم کرد، حالا سارا را میان خاک بگذاریم. چطور میشود! یعنی سعیده را گذاشتهاند برود داخل، موقع شستوشو حواسش به سارا باشد که سرش یا بدنش محکم به حوض سیمانی نخورده باشد. باید از کسی بپرسم موهای سارا چقدر بوده. بلند بوده یا داروهای لعنتی موهایش را از بین برده؟ باید یادم باشد از نرگس و… بپرسم یا بخواهم حواسشان به مادر سعیده باشد. پس خود سعیده چه؟ حواسش به چند نفر باید باشد؟ به خودش، مادرش، برادرش، دوستهای نزدیکش؟
پارسال است یا بیشتر. یک صدای ظریف پشت گوشی میگوید سارا هستم، خواهر سعیده. جواب میدهم قربان صدایت بروم که مثل خودت قشنگ است. میخندد. میخواهد با یک گروه، کار پژوهشی تصویری انجام دهد. کلی با هم حرف میزنیم.
آلبوم را ورق میزنم. چه عکسهایی. اولین سالی است که جرئت کردهام زندگی مستقل داشته باشم. یک سوئیت ۴۰متری داخل یک پارکینگ. جا و اندازهاش چه اهمیتی داشت. یک عالمه از بچهها را دعوت میکنم تا دورهم باشیم. حوالی سال ۱۳۷۶ است؛ دوره اصلاحات. سعیده با سارا میآید. میگویم چقدر خواهرت دوستداشتنی است. سارا کوچکتر از همه ماست اما دوستمان میشود. بعد همه ما یکریز گم میشویم. میان روزنامههای توقیفشده و کولههایی که از جایی به جای دیگر میرود. کوله به پشت، از نشریهای به نشریه دیگر میرویم. صبح امروز و آفتاب امروز که تعطیل میشود، من و سعیده از هم دور میافتیم. اما هرجا هم را میبینیم، اول احوال مادرش را میپرسم، بعد سارا. میگویم آن دختر خوشگله حالش چطور است؟ آن دختر خوشگله یعنی سارا، و حالا سارا مرده است.
پایش را دراز کردهاند و رویش پارچهای سفید کشیدهاند و با سنگهای سخت رویش را گرفتهاند تا یادش برود زندگی زمانی تا چه اندازه زیبا بوده است و چطور ناگهان، سمت هولناکش را نشان داده و با تیزیاش قلب سعیده و مادرش را شکافته. حالا باید زندگی برای سعیده به چند دوره تقسیم شده باشد؛ قبل و بعد از رفتن سارا. سعیده حالا باید پر از ترس باشد. این ازدستدادنها، باید تکیدهاش کرده باشد. حالا روحش مثل ظرف چینی، تا جایی بخورد هزار تکه میشود. حالا به قول خودش گریههایش مانده. باید خانهشان تاریک شده باشد. باید چراغهای هرکجا را که روشن کند، باز خانه تاریک باشد.
مادرم سال ۹۰ که رفت، تا مدتها خانه تاریک بود. گاهی از وسایل فیلمبرداری لامپ ۸۰۰ را برمیداشتم، به برق میزدم تا شاید تاریکی برود. نمیرفت.
از کجا میدانستم چند هفته بعد از تماس نرگس، سارا قرار است برود. نرگس زنگ زد که حواست به سعیده باشد؛ چون انگار برای سارا اتفاقهایی افتاده. کجا میدانستم معنی آن اتفاقها، یعنی جمعکردن و رفتن. نرگس فقط گفت انگار حال سارا خیلی خوب نیست. گفت باید دوروبر سعیده را بگیریم. سعیده که انگار یک پایش بیمارستان و پای دیگرش پیش مادرش است و لابد یک پایش هم باید خانه خودش باشد.
سعیده گوشی را برنمیدارد. برایش پیام میگذارم که یادش هستم. مینویسم کاری هست بگو. به هزینههای لعنتی سرطان فکر میکنم.
چند روز است که گوشیام سوخته. از زمینوزمان بیخبرم. شماره هیچکس را حفظ نیستم. شنبه ظهر پرواز دارم به سمت یاسوج تا ترم یک دکتری را با آن همه سختی که برایش کشیدم شروع کنم. از صبح زود نشستم دم در پاساژ علاءالدین تا مغازهها باز شود و من یک گوشی بخرم و بدوم سمت فرودگاه مهرآباد. یک موتور میگیرم و زیر باران خیس میشوم. یک عالمه بار دارم. از لحاف و تشک تا قابلمه و کتاب و لپتاپ. کلی اضافهبار میخورم. با یک کولهپشتی خیلی سنگین وارد هواپیما میشوم. صندلیام شماره ۱۰ است. به سرمهماندار میگویم اجازه میدهید همین جلو بنشینم؟ کولهام خیلی سنگین است! سرش را تکان میدهد که بنشین. خورشید، دست و دلبازانه آسمان را مثل تنور داغ کرده است. کنار پنجره مینشینم و کولهام را روی صندلی کناری میگذارم. بعد مرد جوانی روی صندلی کناری مینشیند. گوشیاش درست مثل گوشی من است. میگویم میشود تلگرام و واتساپ را برایم نصب کنید. یکدفعه پیامها سرازیر میشود. صدای دینگدینگ تمام هواپیما را برمیدارد. ترجیعبند همه پیامها ساراست. سارا که رفته است. سارا که دیگر نیست. سارا که دیگر مرده است.
source