رستم رو به اسفندیار ادامه داد: «از تو مى‌خواهم دل مرا این‌چنین غمین و نژند مگردانى، به جان من و خودت گزند مرسان. از یزدان و از روى من شرم دار و تن خویش را نیازار. از تو مى‌خواهم از جوانى‌کردن دست بردارى و به سوى گزند خویش نشتابى. تو نیازى به جنگیدن با من ندارى، دوست ندارم به دست من تباه شوى، با تباه‌شدن تو در تمام گیتى نام مرا به بدى برند و براى گشتاسب نیز فرجامى تلخ خواهد بود که فرزند خویش به آوردگاهى روانه داشته که تنها از آن بوى مرگ دریافته مى‌شود‌».

باز هم این سخنان پندآموز و خردورزانه به گوش اسفندیار راه نیافت، به رستمى که آینده را مى‌دید و جانش با خرد درآمیخته بود، چنین گفت: «پیران که توان جنگیدن ندارند به فریب و نیرنگ روى مى‌آورند و تو از گونه همان پیران سالگان هستى، پیوسته مى‌کوشى مرا افسون کنى تا از چنبر من بگریزى.تو مى‌خواهى به‌گونه‌اى رفتار کنى که هر‌کس سخن تو را بشنود، به تو گرایش یابد و مرا ناپاک‌اندیش بنگارد».

رستم دانست سخن مهر در جان او جایى ندارد و همه خواهش او را خوار مى‌دارد و جز زبان تلخ به کار نمى‌بندد.

اسفندیار براى آنکه سخن را به پایان رساند، در برابر اندرزهاى رستم گفت: «باید بدانى از براى تاج و تخت نیست که به دیدار تو شتافته‌ام، هرگز از فرمان شاه روى برنمى‌تابم، سنجش خرد و بى‌خردى و نیک و بد نزد من تنها خواسته و سخن اوست و فرمان‌بردن از او را روانه‌شدن به بهشت و پشت‌کردن به خواسته او را راهى‌شدن به دوزخ مى‌دانم.

بدانى که من سر ز فرمان شاه نتابم/ نه از بهر تخت و کلاه

بدو یابم اندر جهان خوب و زشت/ بدویست دوزخ بدویم بهشت

آنچه نوشیدى، نوش جان تو باد، اکنون به ایوان خود برو و آنچه گفته‌اى و آنچه شنیده‌اى به زال بگو و اگر از تو نخواست تن به خواسته شهریار ایران دهى، رزم‌افزارهاى خویش را آماده کن و دیگر با من سخن مگوى. بامدادان به جنگ من بیا و بیهوده کار را به درازا نکشان. فردا در آوردگاه، گیتى پیش چشمت سیاه خواهد شد و آنگاه خواهى دید که روز ننگ و نام چگونه روزى است».

رستم آزرده از این همه خیره‌سرى به خشم گفت: «اى که سرشت شیران دارى، اکنون که آرزوى تو این است، سرت را با زخم گوپال درمان خواهم کرد. شاید ندانى که در نبرد با من، تیغ تو به کار نیاید، فردا سنان مرا خواهى دید و دیگر هرگز با نامداران روباروى نخواهى شد‌».

اسفندیار جوان خنده‌اى گشاده و رسا سر داد و گفت: «اى نامجو چرا این‌چنین به خشم آمده‌اى، چون فردا به دشت نبرد آیى، آن‌گاه رزم مردان رزمى را خواهى دید. من چون تو کوه نیستم و در زیر ران، اسبى چون رخش ندارم، مردى چون دیگر مردمان هستم، آنگاه که از گرز من سرت درهم مى‌شکند، مادرت از ژرفاى دل بر تو خواهد گریست و چون کشته شوى به زین اسب خودت تو را ببندم و نزد شاه برم».

 

source

توسط argbod.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *