علیرضا نصیری: 9 نوامبر 1989، روزی که دیوار برلین فرو ریخت، به‌عنوان یکی از لحظات تعیین‌کننده‌ در تاریخ قرن بیستم ثبت شد؛ روزی که با فروریختن این نماد آهنین جدایی، تصوری عمومی از «پایان تاریخ» در فضای بین‌المللی پدید آمد. در آن روز، شکافی که بین جهان دوقطبی شرق و غرب، میان سرمایه‌داری و کمونیسم و میان ایدئولوژی‌های متضاد بنا شده بود، به‌طور نمادین به پایان رسید. اما این واقعه در خود پرسش‌های عمیق‌تری نهفته داشت که همچنان در هزارتوی تفکر فلسفی و سیاسی ما بازتاب دارد؛ آیا واقعا با فروپاشی این دیوار، ما به عصری جدید از آزادی، برابری و هم‌گرایی جهانی قدم گذاشتیم‌ یا اینکه دیوارهای دیگری -هرچند نامرئی‌تر، پیچیده‌تر و درونی‌تر-‌جایگزین آن شدند؟

دیوارها به‌مثابه نمادهای فلسفی جدایی

برای درک اهمیت فروپاشی دیوار برلین، باید به ریشه‌های فلسفی آنچه‌ این دیوار نماد آن بود، نگریست. دیوار برلین، مانند هر دیوار فیزیکی و سیاسی، یک مفهوم نمادین داشت؛ تجسم جدایی‌ای عمیق‌تر از خطوط جغرافیایی. این دیوار، مرز میان دو دیدگاه متضاد درباره انسان، جامعه و سرنوشت جمعی او را نمایندگی می‌کرد. مارکسیسم، با الهام از نقد رادیکال کارل مارکس بر نظام سرمایه‌داری، مدعی بود‌ جوامع باید بر اساس برابری اجتماعی و حذف طبقات بنا شوند؛ در مقابل، ایدئالیست‌های لیبرال غربی همچون جان لاک و آدام اسمیت، آزادی‌های فردی و مالکیت خصوصی را به‌عنوان مبنای هر جامعه عادلانه می‌دانستند. اما دیوار برلین از دید بسیاری از فیلسوفان، نه‌تنها نمادی از جدایی شرق و غرب‌، بلکه بیانگر تضاد بزرگ‌تری میان آرمان و واقعیت بود. آلمان شرقی، برخلاف ادعای ایدئولوژیکی‌اش برای دستیابی به جامعه‌ای برابر، به کشوری تبدیل شد که شهروندانش برای فرار از دست سرکوب و کمبود، به هر راهی متوسل می‌شدند. در این تضاد، این پرسش فلسفی پدیدار می‌شود که‌ آیا تحقق برابری اجتماعی بدون از‌دست‌دادن آزادی‌های فردی ممکن است؟ آیا خودِ دیوار، در حقیقت‌ نماد ناتوانی ایدئولوژی در تحقق وعده‌های خود بود؟

فروپاشی دیوار؛ پیروزی اراده انسان یا شکست ایدئولوژی؟

لحظه فروپاشی دیوار، به تعبیری، لحظه‌ای از پیروزی اراده انسانی بود؛ اراده‌ای که خواهان آزادی بیشتر از هر نوع آرمان دستوری بود. با‌این‌حال، تحلیل‌های فلسفی این رویداد گوناگون‌اند. فرانسیس فوکویاما، فیلسوف و نظریه‌پرداز سیاسی، در کتاب خود «پایان تاریخ و آخرین انسان»، این واقعه را نقطه اوج سیر تاریخی بشریت به سوی پیروزی نهایی لیبرال‌دموکراسی دانست. به زعم او، با فروپاشی کمونیسم، دیگر هیچ رقیب جدی‌ای برای لیبرالیسم غربی باقی نمانده و این نظام به‌عنوان آخرین ایستگاه تاریخ انسانی مستقر شده است. اما منتقدانی همچون یورگن هابرماس و ژاک دریدا، این نظریه را ساده‌انگارانه و خوش‌بینانه می‌دانستند. هابرماس معتقد بود‌ فروپاشی دیوار برلین‌ هرچند نشانه‌ای از زوال ایدئولوژی‌های توتالیتر و تمامیت‌خواه بود، اما نمی‌توانست به معنای تحقق نهایی دموکراسی و آزادی باشد. به باور او، دموکراسی و آزادی نه به‌مثابه اهدافی نهایی، بلکه به‌عنوان پروژه‌ای پایان‌ناپذیر باید مورد بازاندیشی قرار گیرند. برای هابرماس‌ جهان پس از دیوار برلین همچنان گرفتار تناقض‌ها‌ و چالش‌هایی بود که دموکراسی‌های لیبرال غربی نیز از حل آنها عاجز بودند. از سوی دیگر، دریدا‌ با تفکر واسازانه خود، بر این نکته تأکید داشت که «دیوارها» تنها به صورت فیزیکی فرو نمی‌ریزند. او به وجود دیوارهای ناپیدایی اشاره کرد که همچنان در ذهن و اجتماع بشری باقی می‌مانند؛ دیوارهایی که میان خودی و دیگری، میان شهروندان و غیرفردان‌ و میان کسانی که به نظم مسلط تعلق دارند و کسانی که از آن حذف شده‌اند، حائل می‌شود.

پس از فروپاشی؛ دیوارهای جدید در جهانی بدون مرز؟

آیا فروپاشی دیوار برلین واقعا به پایان دیوارهای جدایی منجر شد؟ زیدیگمونت باومن، فیلسوف لهستانی-بریتانیایی، در نظریه خود درباره «مدرنیته سیال» نشان می‌دهد ‌هرچند دیوارهای فیزیکی از بین می‌روند، اما مرزهای جدیدتری در دنیای مدرن شکل می‌گیرند. جهان پس از جنگ سرد، به گفته باومن، جهانی است که در آن مرزها به شکلی نامرئی‌تر و پیچیده‌تر بازتولید می‌شوند؛ با مرزهای اقتصادی که دسترسی به فرصت‌ها را محدود می‌کنند، مرزهای دیجیتال که افراد را از دانش و اطلاعات محروم می‌‌کنند و مرزهای فرهنگی و نژادی که شکاف‌های اجتماعی را تعمیق می‌کنند. این جهان جدید، با وجود وعده‌های اولیه جهانی‌شدن و هم‌گرایی، با دیوارهای جدیدی مواجه است که در مقیاسی دیگر و با ماهیتی متفاوت برپا شده‌اند. فیلسوفانی همچون اسلاوی ژیژک بر این باورند که دیوارهای جدید، به شکل‌های پیچیده‌تری بازگشت کرده‌اند: در قالب نابرابری‌های اجتماعی و اقتصادی، در شکاف‌های فرهنگی میان شمال و جنوب و در مرزهایی که میان نخبگان جهانی‌شده و طبقات محروم کشیده شده‌اند.

جهان امروز؛ دیوارهایی که باقی مانده‌اند

امروز‌ 35 سال پس از فروپاشی دیوار برلین، جهان با چالش‌های جدیدی روبه‌رو است که نشان می‌دهند «دیوارها» همچنان در حال ساخته‌شدن هستند‌ هرچند به شکلی دیگر. دیوار مکزیک و آمریکا، سیاست‌های انزواگرایانه، افزایش ملی‌گرایی و برجسته‌شدن شکاف‌های اجتماعی و اقتصادی در جوامع مدرن، همه حاکی از آن هستند که مرزها -حتی در عصر دیجیتال-‌ همچنان پابرجا مانده‌اند. شاید بتوان گفت ‌بزرگ‌ترین چالش امروز، نه صرفا فروپاشی دیوارهای فیزیکی، بلکه فروپاشی دیوارهای ناپیدا‌ست؛ دیوارهایی که میان «خود» و «دیگری» و میان افراد و طبقات مختلف کشیده شده‌اند. در این راستا، مفهوم «آزادی» که در 1989 به‌عنوان پیروزی تلقی می‌شد، باید مورد بازبینی قرار گیرد. آیا ما در جهانی آزادتر زندگی می‌کنیم‌ یا آزادی، مفهومی ناپایدار و شکننده است که همچنان زیر سایه دیوارهای جدید تهدید می‌شود؟ فیلسوفان معاصری همچون آگامبن بر این نکته تأکید دارند که مفهوم آزادی، به خودی خود معنایی پویا دارد؛ یعنی ما نمی‌توانیم به آن به‌عنوان یک دستاورد ثابت نگاه کنیم، بلکه باید همواره در حال بازتعریف و گسترش آن باشیم.

چالش‌های دیوارهای نامرئی

فروپاشی دیوار برلین‌ نماد پایان یک دوره بود، اما هم‌زمان‌ آغاز پرسش‌های جدیدی درباره ماهیت آزادی، دموکراسی و عدالت شد. جهانی که پس از این رویداد ظهور کرد، با دیوارهای پیچیده‌تری روبه‌رو است؛ دیوارهایی که شاید فیزیکی نباشند، اما تأثیرات آنها بر زندگی انسان‌ها عمیق‌تر و گسترده‌تر است. به نظر می‌رسد ‌چالش واقعی امروز، نه فروپاشی دیوارهای فیزیکی‌ بلکه بازشناسی و فروپاشی دیوارهای نامرئی است که جامعه بشری را به دو نیم تقسیم می‌کنند. ما اکنون در جهانی زندگی می‌کنیم که نیازمند نوعی فلسفه عملی‌تر است؛ فلسفه‌ای که توانایی شناسایی و مقابله با این دیوارهای ناپیدا را داشته باشد. مارکس در تز یازدهم خود گفته بود: «فیلسوفان تنها جهان را تفسیر کرده‌اند، اما مسئله بر سر تغییر آن است‌». امروز، این جمله مشهور مارکس شاید بیش از هر زمان دیگری طنین‌انداز باشد. فروپاشی دیوارهای فیزیکی همچون دیوار برلین، تنها بخشی از مسیر طولانی به سوی آزادی است. بخش مهم‌تر این است که فلسفه و کنش سیاسی بتوانند به شناخت و از میان برداشتن دیوارهای ناپیدا و پیچیده‌تر کمک کنند؛ دیوارهایی که در لایه‌های اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و حتی درونی هر فرد مستتر شده‌اند. آیا می‌توانیم به سوی جهانی حرکت کنیم که در آن دیگر هیچ دیواری میان انسان‌ها وجود نداشته باشد؟ پاسخ این پرسش، به تلاش‌های پیوسته‌ای بستگی دارد که هم در حوزه فلسفی و هم در عرصه عملی برای تحقق عدالت، برابری و آزادی واقعی صورت می‌گیرد. فروپاشی دیوار برلین نقطه آغازی بود، اما کارزار مبارزه با دیوارهای نامرئی همچنان ادامه دارد و تنها با تداوم این تلاش‌ها می‌توانیم به تحقق آزادی در معنای واقعی آن امیدوار باشیم. در نهایت، شاید بتوان گفت ‌هر دیواری که فرو می‌ریزد، یادآور این حقیقت است که آزادی و عدالت، مفاهیمی پویا و پیوسته در حال تحول‌اند. همان‌طورکه دیوارهای فیزیکی می‌توانند فروپاشند، دیوارهای ناپیدا نیز می‌توانند از میان برداشته شوند؛ البته تنها در صورتی که ما به شناسایی و مقابله با آنها آگاه باشیم. تاریخ فروپاشی دیوار برلین به ما یادآوری می‌کند که آزادی هرگز یک امر بدیهی نیست، بلکه هدفی است که باید همواره برای آن مبارزه کرد و آن را از میان تهدیدهای پنهان و آشکار حفظ کرد.

 

source

توسط argbod.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *